Phantom Blood/fa
خلاصهی داستان
مقدمه
- مقالهی اصلی: مقدمه
بین قرنهای دوازدهم و شانزدهم میلادی، یک رئیس قبیلهی آزتک نقاب سنگیپوش، به عنوان قسمتی از مراسم قربانی قبیلهی آزتک، نقابش را با خون یک خانم جوان آلوده میکند. این کار باعث درآمدن تعداد زیادی تیغ از نقاب میشود که بدون هیچ آسیبی، جمجمهی مرد را سوراخ میکنند. مرد با مکیدن خون یکی از اعضای قبیله با انگشتش و به نمایش گذاشتن قدرت ابرانسانیاش ادعا میکند که به زندگی جاودانه دست پیدا کرده است. مشخص میشود که این قبیله تصمیم به فتح جهان میگیرد اما به دلایلی نامعلوم ناپدید میشود.
در سال ۱۸۸۰ و در لیورپول انگلستان[1] جاناتان جوستار جوان (شناخته شده به جوجو توسط دوستانش)، با آرامش در ملک پدر ثروتمندش جورج جوستار اول زندگی میکند. یک پسر نوجوان دیگر از لندن با نام دیو براندو نیز توسط آنها به دلیل مرگ پدرش داریو براندو به فرزندی قبول میشود. جورج باور داشت که پس از تصادف کالکسهای که در آن همسرش جان خود را از دست داده بود، او و پسر نوزادش به دست داریو نجات پیدا کرده بودند؛ اما در واقعیت، داریو میخواست از جسدهایشان دزدی کند.
جاناتان سعی میکند با دیو دوست شود؛ بیخبر از نقشهی دیو که میخواهد روحیهی جاناتان را با آزار و اذیت دائم خراب کند و اعتماد جورج را بدست آورد تا بتواند تنها وارث ثروت جوستار بشود.
مهاجمی به نام دیو براندو
- مقالهی اصلی: مهاجمی به نام دیو براندو (آرک داستانی)
به عنوان قسمتی از نقشهی پلیدش، دیو جاناتان را به روشهای مختلف شکنجه میدهد: او به فک سگ جاناتان، دنی، با زانو ضربه میزند، به طور وحشیانه او را در یک مسابقهی بوکس شکست میدهد و تمام دوستانش را علیه او میکند، همهی اینها در حالی که جلوی پدر جاناتان خود را به عنوان یک انسان متشخص و دانشآموزی بهتر از برادر ناتنیاش جلوه میدهد. وقتی جاناتان در رابطهای با ارینا پندلتون آرامش پیدا میکند، دیو اولین بوسهی او را میدزدد.
این توهین آخر جاناتان را به قدری عصبانی میکند که آشکارا با دیو رودررو شود و این قدرت را به او میدهد که برای اولین بار او را شکست دهد. در این حین، چند قطره از خون دیو روی نقاب سنگی میریزد که باعث میشود تیغههایش بیرون بزنند و آن را از روی دیوار به پایین پرت کنند. تنها دیو و جاناتان از فعال شدن نقاب باخبر میشوند. در حالی که دیو آن را چیزی بیشتر از یک ابزار شکنجه نمیخواند، جوستار جوان بالاخره تحقیقات در رشتههای باستانشناسی و قومشناسی را شروع میکند تا راز پشت عتیقه را پیدا کند. دیو از دعوا یاد میگیرد که جاناتان از آن چیزی که فکر میکرد قویتر است. بعد از سوزاندن دنی در یک زبالهسوز به عنوان انتقام، دیو تصمیم میگیرد که دندان روی جگر بگذارد و سعی کند اعتماد جاناتان را به دست آورد.
نقاب سنگی
نامهای از گذشته
- مقالهی اصلی: نامهای از گذشته (آرک داستانی)
- مقالهی اصلی: نقاب سنگی (آرک داستانی)
۷ سال بعد در ۱۸۸۸، جاناتان و دیو رفتار دوستانه و قابلاعتمادی به هم پیدا کردهاند. این دو حتّی دانشآموزان شاگرد اول هم شدهاند و هر کدام در رشتهی به خصوص خود در شرف فارغالتحصیلی هستند. این دو جورج را ملاقات میکنند که در بستر بیماری افتاده. اینجاست که جاناتان به پرستاری بیش از حد دیو شک میکند و به این که اهداف دیگهای دارد اطمینان پیدا میکند. جاناتان در حالی که مشغول تحقیقاتش روی نقاب سنگی بود، نامهای را که توسط داریو براندو نوشته شده بود و به جورج جوستار موقع مرگ فرستاده بود؛ پیدا می کند. در نامه، داریو علائم بیماریش را شرح میدهد که با علائم مریضی عجیب جورج مو نمیزند. جاناتان با دیو رودررو میشود، به این باور که دیو حتما به پدرش زهر داده و قصد دارد همان کار را با پدر او نیز بکند. جاناتان دوزی از داروی جورج را برای آزمایش میدزدد و دیو تصمیم میگیرد که شر جاناتان را قبل از اینکه همه متوجه شوند کم کند.
دیو به این پی میبرد که اگر جاناتان را مجبور به پوشیدن نقاب کند و سپس با خون فعالش کند، به خاطر علاقهی آشکارش به آن عتیقه علت مرگش حادثهی تحقیقات خوانده میشود. امّا برای مطمئن شدن از اثرات کشندگی نقاب، دیو سر به کوچه پس کوچهها میزند و آن را روی یک گدای مست فعال میکند. در کمال تعجب، تیغههای نقاب نمونهی آزمایشی را نمیکشد، بلکه آن را به یک خونآشام با قدرت ابرانسانی و جوانی با عمر جاودانه تبدیل میکند. آن خونآشام سعی میکند خون دیو را بخورد، اما با طلوع آفتاب او متلاشی میشود و دیو از حملهی هیولا جان سالم به در میبرد.
هنگام برگشت به خانه، در حالی که هنوز از اتفاقات اخیر آشفته بود، دیو تحت محاصرهی پلیسهایی که توسط جاناتان احضار شده بودند درمیآید. در یک سفر جسورانه به خیابان اوگر، جاناتان موفق به دوست شدن با خلافکار شرافتمند رابرت ای.او. اسپیدواگون شده بود و توانست تاجر چینی، وانگ چان، که در آغاز زهر را به دیو فروخته بود دستگیر کند. با اینکه دیو خودش را به نگرانی میزند، نقاب سنگی را آماده میکند و سعی میکند جاناتان را چاقو بزند. جورج جلوی ضربه را میگیرد، ولی باز هم خونش برای فعال شدن نقاب کافیست. دیو قبل از اینکه توسط ماموران پلیس به تیر بسته شود نقاب سنگی را پیروزمندانه میپوشد.
نوجوانی با دیو
- مقالهی اصلی: نوجوانی با دیو (آرک داستانی)
در حالی که جورج به پایان زندگیاش نزدیک میشود، به جاناتان میگوید که دیو را بخشیده و آن را در کنار پدرش به خاک بسپارد. ناگهان، دیو که با موفقیت به یک خونآشام تبدیل شده، ماموران پلیس را به طرز فجیعی به قتل میرساند و اسپیدواگن را زخمی میکند. بعد از تلاشهای جاناتان برای کشتن این موجود شکستناپذیر، جاناتان به آتش کشیدن عمارت جوستار روی میآورد تا دیو را داخل آن گیر بیاندازد. با سختیهای شدید و قدرتنماییهای شگفتانگیز، جاناتان موفق میشود خونآشام را روی مجسمهی الههی عشق به سیخ بکشد. با اینکه اسپیدواگن دلش برای بدترین اتفاق شور میزند، جاناتان با بیرون پرت شدن از پنجره توسط انفجار، جان سالم به در میبرد.
بعد از نبرد، جاناتان به بیمارستان منتقل میشود. به طور اتفاقی، ارینا پندلتون به عنوان پرستارش به بهبودی او کمک میکند و این دو رابطهشان را دوباره شروع میکنند. در همین حال، وانگ چان خرابههای عمارت را برای پیدا کردن و فروختن نقاب سنگی میگردد، ولی توسط دیو که از مبارزهاش با جاناتان جان سالم به در برده تبدیل به یک زامبی میشود.
پیش به سوی دهکدهی ویندنایت
ریپل اوردرایو
- مقالهی اصلی: جک قاتل و زپلی عجیب و غریب (آرک داستانی)
- مقالهی اصلی: ریپل اوردرایو (آرک داستانی)
مدتی از بعد از آتشسوزی، جاناتان و ارینا با ویل آنتونیو زپلی آشنا میشوند؛ بارون ایتالیایی که از انرژی عجیبی به نام ریپل (波紋, هامون) استفاده میکنند. زپلی توضیح میدهد که ریپل یک تکنیک هنرهای رزمی است که این قابلیت را به کاربر میدهد تا انرژی بدن را از طریق تنفس صحیح، به دیگر انواع انرژی مانند انرژی نور خورشید متمرکز کند. بعد از اینکه زپلی به جاناتان یاد میدهد که چطور از ریپل استفاده کند، این دو با وانگ چان مواجه میشوند که با مشت زومی جاناتان شکست خورده و فرار میکند.
دو جنگجوی ریپل، حالا به همراه اسپیدواگن، با کالکسه به داخل تونلی منتهی به دهکدهی ویندنایت میروند؛ جایی که وانگ چان، بر اساس اطلاعات اسپیدواگن، به آنجا فرار کرده است. امّا چیزی نمیگذرد که گروه توسط نسخهی زامبیشدهی جک قاتل مورد حمله قرار میگیرند. زپلی قادر به زخمی کردن جک میشود اما او به یک هزارتوی زیرزمینی مخفی در تونل فرار میکند. زپلی به جاناتان میگوید که کارش را بدون اینکه قطرهای از لیوان شراب بریزد تمام کند. در تونلها، جاناتان یاد میگیرد که ریپل را در کنار لیوان استفاده کند تا موقعیت زامبی را حس کند و موفق میشود با ریپل اوردرایوش جک قاتل را بکشد.
گروه از تونل خارج میشود و دهکدهی ویندنایت به چشم میآید. ناگهان، پسری به اسم پوکو بار و بندیلهای گروه را میدزد که جاناتان و زپلی را مجبور به تعقیب کردنش میکند. امّا، بعد از زمین خوردن با ریپل جاناتان، پوکو هیچی از برخوردش با گروه را به یاد ندارد. از آنجایی که در تعقیب به قبرستان کشانده شده بودند، گروه متوجه میشود که دیو آن پسربچه را به عنوان تله هیبنوتیزم کرده بود. دیو که آسیبهایش تقریبا به طور کامل بهبود یافتهاند، جلوی گروه ظاهر میشود و ارتش زامبیاش شروع به یورش میکنند. زپلی به دیو حمله میکند ولی با وحشت به این پی میبرد که دیو تکنیک یخزدگی برای مقابله با ریپل ساخته است. با اینکه جاناتان برای کمک به زپلی جلو میآید، هر دو از قدرت دیو شگفتزده شده و به زمین میخورند.
شوالیههای تاریکی
- مقالهی اصلی: تارکوس و شوالیهی تاریکی بروفورد (آرک داستانی)
- مقالهی اصلی: شجاعتی برای فردا و جانشین اندوهگین (آرک داستانی)
حال که دیو از برتریاش نسبت به کاربران ریپل مطمئن شده است، او دو زامبی فوقالعاده قدرتمند یعنی بروفورد و تارکوس را احضار میکند؛ شوالیههای افسانهای که نقشهای به سزایی در خصومت بین الیزابت اول و ماری، ملکهی اسکاتلند در ۱۵۶۵ داشتهاند. حالا که غرورش را دوباره به دست آورده است، بروفورد از دیو خواهش میکند که به تنهایی جاناتان را به چالش بکشد. دیو، مطمئن از پیروزیاش، موافقت میکند و به سمت دهکدهی ویندنایت حرکت میکند. در حالی که تارکوس جلوی دخالت گروه را میگیرد، بروفورد و جاناتان دوئلشان را آغاز میکنند. با این که بروفورد جاناتان را به زیر آب میکشد، جاناتان به این پی میبرد که هم آب و هم فلزِ شمشیر بروفورد اقبال به راحتی ریپل را در خود جریان میدهند و موفق میشود شوالیه را به طور جدی زخمی کند.
بروفورد سعی میکند یک حملهی آخر انجام دهد ولی در آخرین لحظه دست نگه میدارد؛ معلوم میشود که ریپل روح انسانی خوشذاتش را بازگردانده. بعد از یاد گرفتن اسم جاناتان، بروفورد شمشیرش را به او واگذار میکند و قبل از اینکه به دلیل زخمهایش از پا دربیاید، اسم شمشیر را با خونش به «شهامت» تغییر میدهد. اینجاست که تارکوس حملهاش به گروه را آغاز میکند و مجبورشان میکند که با استفاده از یک گلایدر ساخته شده از برگهای چسبیده به هم با ریپل فرار کنند. در حالی که دارند فرار میکنند، زپلی آشکار میکند که چطور ریپل را یاد گرفت.
تارکوس ناگهان به سمت گروه میپرد و باعث میشود به قلعهی پرتگاهی برخورد کنند، جایی که زمانی به عنوان زمین تمرین برای شوالیهها استفاده میشد. قدرت شگفتانگیز تارکوس این اجازه را به او میدهد که نه تنها از سقوط جان سالم به در ببرد، بلکه به سمت گروه از دیوار بالا برود. جاناتان وارد ویرانهای میشود تا جایی برای مخفی شدن پوکو پیدا کند امّا با بسته شدن در و قفل شدن قلادهای به گردنش، در تله گیر میافتد. تارکوس تالار اژدهای دو سر را تشخیص میدهد و به خودش نیز قلاده میبندد تا با جاناتان در بازی مرگِ زنجیر به گردن مقابله کند.
جاناتان به دلیل قلاده نمیتواند درست تنفس کند و استفادهاش از ریپل غیرممکن میشود. در همین حین، پوکو هشدارهای خواهرش دربارهی ترس را به خاطر میآورد و شجاعت این را پیدا میکند که مخفیانه به داخل اتاق برود و در را از داخل باز کند تا زپلی و اسپیدواگن وارد شوند. زپلی، در حالی که پیشگویی مرگش از تونپتی را به یاد میآورد، خودش را برای نجات جاناتان قربانی میکند و تمام انرژیش را به او واگذار میکند. جاناتان که از انرژی زپلی نیرومند شده، قلادهاش را شکانده و تارکوس را مشت باران میکند. سپس گروه آخرین خداحافظیهایشان را با زپلی میکنند و او با آرامش از دنیا میرود.
نبرد خونین
آن سه از سرزمینی دوردست
- مقالهی اصلی: آن سه از سرزمینی دوردست (آرک داستانی)
گروه بالاخره به دهکدهی ویندنایت میرسد و اینجاست که مردی به اسم آدامز سر راه پوکو سبز میشود تا بپرسد چرا تا دیروقت بیدار مانده، ولی وقتی گروه پشتش را به او میکند خودش را به عنوان یک زامبی آشکار میکند. جاناتان آدامز را شکست میدهد اما بلافاصله توسط مردی به اسم دایر و تکنیک «حملهی نصفکنندهی رعد و برقی» او مورد حمله قرار میگیرد. بعد از اینکه جاناتان با سر به او ضربه میزند، دایر از حملهاش دست میکشد و آشکار میکند که او توسط نامهای از زپلی به آنجا همراه با استادش تونپتی و دوست همراهش استریزو خوانده شده. گروه وارد قلعهی دیو میشود، جایی که جاناتان قبل از رودررو شدن با دیو، خواهر پوکو را از زامبی ماری دوبی نجات میدهد. دایر جلو میرود، تا قبل از جاناتان انتقام زپلی را از آنجایی که او را برای زمان بیشتری میشناخته، بگیرد. دایر به دیو با تکنیک مخصوصش، حملهی نصفکنندهی رعد و برقی، حمله میکند ولی تکنیک یخزدگی دیو قبل از اینکه بتواند ضربهای بزند بدنش را خورد میکند. سر دایر بر روی کاسهای از رزها میافتد و موفق میشود که رز ریپلشدهای را قبل از از بین رفتن، به چشم دیو پرت کند. دیو خشمگین میشود و دستهی زامبیهایش را صدا میکند تا به گروه حمله کنند. چهار زامبی پوکو و خواهرش را محاصره میکنند ولی توسط استریزو شکست میخورند.
آتش و یخ
- مقالهی اصلی: آتش و یخ، جاناتان و دیو (آرک داستانی)
نبرد بین دیو و جاناتان آغاز میشود. جاناتان طوفانی از رزها را به سمت دیو پرتاب میکند، وارد نقطه کورش میشود و سر او را با استفاده از شمشیر بروفورد، که الآن به «اقبال و شهامت» شناخته میشود، به دو نصف تقسیم میکند. امّا دیو آشکار میکند که شمشیر را به یخ بسته و دست و پاهای جاناتان را به دام میاندازد. دیو شروع میکند ماهیت زامبیش را به سرخرگ کاروتید جاناتان تزریق کند ولی جاناتان موفق میشود که یخ را با استفاده از آتش دورشان آب کند و ماهیت زامبی را از جریان خونش بیرون میکند. با به آتش کشیدن دست خود، جاناتان موفق میشود ضربهی مستقیمی به دیو بزند و بدنش را با ریپل پر میکند. دیو از بالکن به پایین پرت میشود؛ با اینکه سعی میکند مایع فشاربالایی از چشمهایش به عنوان حملهی آخر پرتاب کند، او توسط ریپل جاناتان متلاشی میشود. جاناتان و گروه، زامبیهای باقیماندهی دیو را نابود میکنند و صبح بعد با نابود کردن نقاب سنگی شهر را نجات میدهند؛ بیخبر از اینکه دیو توانسته سرش را از بدنش قبل از اینکه ریپل به آن برسد جدا کند و با وانگ چان فرار کرده است.
آخرین ریپل
- مقالهی اصلی: آتش و یخ، جاناتان و دیو (آرک داستانی)
۳ ماه بعد از اتفاقات دهکدهی ویندنایت، جاناتان با ارینا ازدواج میکند. دوستان جاناتان، آن زوج را در حالی که سوار کشتی برای سفر به آمریکا برای ماه عسلشان میشدند، بدرقه میکنند. امّا در اواسط سفر، جاناتان ناگهان وانگ چان را میبیند. بعد از اینکه به ارینا هشدار میدهد که در اتاقش بماند، جاناتان وانگ چان را تا موتورخانه تعقیب میکند، جایی که معلوم میشود سر دیو به صورت مخفیانه در تابوت ضدانفجار مخصوصی وارد کشتی شده است. دیو برای جاناتان آشکار میکند که قصد دارد او را کشته و سر خود را به بدن جاناتان قبل از اینکه به آمریکا برسند متصل کند. دیو دوباره از حملهی مایع چشمی استفاده میکند و گردن جاناتان را سوراخ میکند و اجازهی تنفس را از او میگیرد. ارینا از راه میرسد و وضعیت زخمی جاناتان را مشاهده میکند، ولی گروهی از زامبیها پشت او ظاهر میشوند. با اینکه دیو به وانگ چان دستور میدهد سر جاناتان را ببرد، جاناتان از آخرین رمق ریپلش برای نابودی سر وانگ چان استفاده میکند که باعث میشود بدنش به شافت کشتی را گیر انداخته و یک انفجار به پا کند.
جاناتان که حتّی بیشتر توسط ترکشهای موتور زخمی شده، اصرار میکند که ارینا نوزاد یتیمی را نجات داده و فرار کند؛ بر خلاف میل ارینا که میخواهد پیش جاناتان بماند. دیو پیچکهای گردنش را دور گردن جاناتان میپیچد، امّا جاناتان از ترکش موتور برای بریدن پیچکها استفاده و او را زخمی میکند. جاناتان دستهایش را به دور سر دیو میپیچد و دربارهی سرنوشتهای درهمتنیدهیشان تامل میکند. دیو به جاناتان زندگی ابدی با ارینا پیشنهاد میدهد ولی به این پی میبرد که جاناتان از زخمهایش مرده است. در حالی که ارینا وارد تابوت میشود، کشتی با جفت مردان داخلش منفجر میشود.
ارینا دربارهی زندگی جاناتان جوستار بازمینگرد. با اینکه تاریخ هیچوقت از اعمال قهرمانانهی جاناتان جوستار نخواهد دانست، ارینا عزم میکند که تمام زادگانش، همینطور نوزاد متولد نشدهی داخل شکمش، راجع به زندگی او بشنوند. دو روز بعد، ارینا در نزدیکی جزایر قنارى نجات پیدا میکند و بدین گونه روایت زندگی جاناتان به پایان رسیده اما عصری جدید از ماجراجویی آغاز میشود.